بلاغ

بلاغ

طعم زندگی به روایت سیب حوا
بلاغ

بلاغ

طعم زندگی به روایت سیب حوا

ارشاد به ضرب زور و کتک!

زمستان 1363 تهران
اولین روزهای دی ماه زمستان سرد و برفی سال 1363 بود که متاسفانه مجبور شدم از جبهه دل بکنم. یعنی یکی از تلخ ترین ایام و بدترین تصمیمی بود که در طی زندگی، به خصوص در دوران جنگ گرفتم. نمی دانم چی شد که درخواست کردم بروم به "گشت امر به معروف و نهی از منکر".
چند وقتی بود که این گشت در سطح شهر تهران راه افتاده بود. یک ماشین نیسان پاترول سفید رنگ که 4 سرنشین مرد مسلح به مسلسل "ام.پی.5" در آن می نشستند و 4 سرنشین زن که در پیکانی سفید رنگ پشت سر آنان در شهر می چرخیدند و به ارشاد و هدایت مردم و بیشتر زنان، می پرداختند. مثلا اگر دختری موهایش بیرون بود، خواهران جلو می رفتند و به او تذکر می دادند. این که او با گذشتن از مقابل ما، دوباره به همان وضع درمی آمد، به ما ربطی نداشت! مهم این بود که جلوی ما آرایش نداشته و موهایش بیرون نباشد!
بعضی ها که از این گشت دل خوشی نداشتند، آن را به نام "گشت نکیر ومنکر" معرفی می کردند. بین خودمان هم نام گشت را خلاصه کرده و می گفتیم "گشت منکرات".
همان اول که با فرمانده عملیات روبه رو شدم، چهره اش بر دلم نشست. مرد درشت اندامی بود با کله ای نسبتا بی مو، ریشی مشکی و بلند. جالب تر از همه این بود که بر بالای آرم مخملی کمیته که بر جیب سمت چپ لباس سبزش داشت، مدالیوم آبی خوش رنگ آرم سپاه پاسداران را نصب کرده بود. آن طور که بچه ها و خودش بعدا گفتند، بسیاری از مسئولین کمیته به او گیر داده بودند که آرم سپاه را از لباسش بردارد، ولی محکم روی حرفش ایستاده بود و آن را برنمی داشت و می گفت:
- من کمیته ای هستم، درست؛ ولی سپاه عشق منه و به هیچ وجه این آرم را از روی قلبم برنمی دارم.

هر روز صبح که بسم الله می گفتیم و از زیر قرآن رد می شدیم تا برویم گشت، حاج جواد توصیه هایی می کرد. البته طی مدتی که آن جا بودم، توصیه های او برایم تکراری شده بود که یک بار همین را به خودش گفتم و جواب جالبی گرفتم!
برادر عزیز جواد حاج خداکرم به همه نیروها توصیه می کرد:
- به هیچ وجه من الوجوه با مردم، با روی اخمو و تند برخورد نکنید. نسبت به همه ولو با زننده ترین قیافه و ظاهر، احترام و ادب داشته باشید. اصلا و اصلا با کسی درگیر نشید. قرار هم نیست چنین چیزی پیش بیاد. مگه ما جنگ داریم؟ وظیفه ما فقط امر به معروف و نهی از منکره و بس. برخورد و مقابله و کارهای دیگه، وظیفه قوه قضائیه است. پس خوب حواستون باشه خدایی ناکرده دست روی کسی بلند نکنید که حق الناسه.

وقتی گفتم: 
- حاجی جون، شما هر روز داری اینارو می گی، خب بچه ها متوجه شدن و توی مخشون رفته ...
خندید، بر شانه ام زد و گفت: 
- عزیز من، مگه وظیفه ما امر به معروف و نهی از منکر نیست؟ خب اول باید از خودمون شروع کنیم. مگه ما هر روز توی تلویزیون و مطبوعات، معروف و منکر رو هزاران بار برای مردم تذکر نمی دیم؟ پس چرا شما هر روز راه می افتید توی خیابون، جلوی مردم رو می گیرید و مشکلات ظاهری و اخلاقی اونارو بهشون تذکر می دید؟ منم وظیفه ام اینه که هر روز به شما تذکر بدم و یادآوری کنم که یه وقت خدایی ناکرده، وظیفه شرعی یادتون نره و دست روی مردم بلند نکنید. چون با زدن و بگیر و ببند، نمی شه امر به معروف و نهی از منکر کرد.
راست می گفت. اون قدر روی اخلاق و برخورد خوب و زیبا با مردم تاکید داشت، که بین نیروها و به خصوص خواهرها که وظیفه شون حساس تر بود و مستقیم با زن ها و دخترها برخورد می کردند، چندتایی زبان انگلیسی بلد بودند و یکی دوبار هم پیش اومد که با مسافرین خارجی رو در رو شدند که آنها کلی از اخلاق قشنگ اینها خوش شون اومده بود.

"جواد حاج خداکرم" متولد 11 اذر 1334 در تهران، فرمانده عملیات منکرات، بعدها فرمانده ناحیه انتظامی قم شد و سرانجام روز 25 آبان 1376 درحالی که فرماندهی ناحیه انتظامی سیستان و بلوچستان را برعهده داشت، مظلومانه به دست اشرار، در زابل به شهادت رسید.

شهریور 1385
مدینه النبی – قبرستان بقیع

از صبح زود، چند تایی مرد بدعنق سبیل تراشیده ولی ریش بلند وهابی، که چفیه قرمز (درست مثل بعثی های عراقی در زمان جنگ) روی سرشون انداخته بودند، روی لبه های سنگی قبرستان بقیع و به خصوص مزار غریب و مظلوم ائمه معصومین (ع) ، و آن جا که گفته می شد مزار بی بی دوعالم فاطمه زهرا (س) است، می ایستادند. خدانیاورد اگر زائری چه ایرانی و چه غیرایرانی، نسبت به مزار ائمه اظهار ادب و احترام می کرد؛ کافی بود دست بر سینه بگذارد و کمی خم شود و زیر لب ذکری بگوید. آنها که اکثرا افغانی و یا تاجیک بودند و کاملا فارسی حرف می زدند، با پرخاش و حرف های زننده و تند، به مقابله برمی خاستند. اگر کتاب کوچک دعا دستش بود که دیگر واویلا داشت. 
از همان جا اشاره می کرد و چند پلیس یغور باتوم به دست، می ریختند سر زائر بیچاره و کشان کشان او را به مکانی در زیر محوطه قبرستان بقیع می بردند. مکانی با راهرویی دراز که بر سر در آن تابلویی با مضمون "اداره امر به معروف و نهی از منکر" نصب شده بود. و صد البته صدوهشتاد درجه با اداره امر به معروف و نهی از منکر ما فاصله داشت!
یک روحانی وهابی تندرو می آمد و همان جا برای خودش حکم صادر می کرد. اول با باتوم به جان زائر می افتادند و بعد از این که به ضرب و زور کتک خوب ارشادش کردند، چند تایی کتاب از دروس وهابی در رد عقاید شیعه - که توسط همان اداره اداره امر به معروف و نهی از منکر به فارسی چاپ شده بود - به فرد مضروب می دادند و با لگد از اداره می انداختند بیرون. پلیس ها که در خدمت روحانیون وهابی تندرو بودند،  ضمن اظهار خوشنودی از انجام وظیفه شرعی و دینی مثلا امر به معروف و نهی از منکر خود، سیگاری چاق کرده، قهوه ای عربی نوش جان می کردند و منتظر نفر بعدی می نشستند تا ارشادش کنند!

اردیهبشت 1391
تهران خودمان

وقتی به سخنان امام و آقا نگاه می کنم، می بینم یک جا ندارند که ملت ایران را بد بدانند و یا آنها را به دسته، قوم، طایفه، بخش و گروه تقسیم کرده و حساب یکی را از دیگری جدا کنند. امام که همواره مردم ایران را ملت خوبی می دانست که زمان امام حسین (ع) هم وجود نداشتند. آقا هم همیشه بر خوبی ملت تاکید دارد و صدالبته منظور ایشان از ملت، نه فقط من و توی حزب اللهی دوآتشه جبهه رفته نماز جمعه برو است و بس!
هفتادو پنج میلیون جمعیت با ادیان، اقوام و طوایف مختلف و مهم تر از آن، با اعتقادات و نگرش های خاص، همین ملت ایران را تشکسل می دهند که آقا این همه از خوبی آنان تعریف می کند. خود ما هم پز روشن بینی و بصیرت همین ملت را در برابر ملت هایی که در برابر ظلم دیکتاتورهایی چون صدام، بن علی، آل سعود، آل خلیفه و مبارک سر خم می کردند و ظلم را تحمل می کردند، می دهیم.

آقا، هیچ وقت در کلامش ملت ایران را به حزب اللهی و غیر حزب اللهی تقسیم نکرده است. وقتی ایشان ملت را به شرکت در انتخابات توصیه می کنند، نتیجه اش را در صحنه های حماسی انتخابات گذشته مجلس دیدیم. تازه آن حداقلی که صدا و سیما قادر به پخش آن بود!
در راهپیمایی های روز قدس و 22 بهمن، و از آنها مهم تر روز حماسه عظیم 9 دی 1388 همگان به چشم دیدند که همین ملت عظیم، علیرغم تفاوت های نگرشی و به خصوص ظاهری! چگونه در کنار هم و دوشادش یکدیگر، در دفاع از ولایت و نظام جمهوری اسلامی به صحنه آمدند. چه بسا همان دختران جوان که امروز در کوچه و خیابان به کمین شان می نشینیم تا یقه شان را به خاطر چندتار موی بیرون افتاده بگیریم، همان روز 9 دی غیرتمندانه در خیابان انقلاب آمدند و فریاد دفاع از ولایت سر دادند، خیلی بیشتر از امثال ما غیرت به خرج دادند. چون آنها که دوربین های عکاسان و فیلمبرداران با تعجب فراوان شکارشان می کرد، خود به خوبی واقف بودند که حضورشان در این جمع، باعث خواهد شد تا مورد طعن و تمسخر عده ای قرار بگیرند؛ ولی همه اینها را به جان خریدند و پای دفاع از ولایت در برابر کسانی که دیروز ریش شان از ما بلندتر بود و ادعایشان گوش فلک را کر می کرد، و چه بسا القاب دکتر، مهندس، سردار و شهردار هم از انقلاب به غنیمت برده بودند، ایستادند.
آن روز، همه ما احساس غرور کردیم که همینان بصیرت یافته و حق را از ناحق تشخیص داده اند، و امیدوار شدیم که به همین بهانه، بیشتر با حقایق دین آشنا شوند و انشالله در آینده شاهد تصاویر مثبت، دل چسب، و زیباتری از همینان باشیم.

9 دی گذشت. انتخابات مجلس هم با آن همه تصاویری که سیما از حضور همانان و سخنان حماسی اکثرشان پخش کرد، گذشت. سخنانی که بسیاری از غنیمت خواران انقلاب که کفتارصفتانه از ثمرات انقلاب و خون شهدا خوردند و امروز دختر و پسر نازنازی شان سارا و دارای بابا جون، فرنگ را بر ایران ترجیح داده و در آغوش غرب می زیند. نه گفتند و نه دیگر توان بر زبان آوردن دارند! آن بچه ها، به خیال خام بابای خویش، رفتند تا درس بخوانند و دکتر مهندس شوند و روزی به درد این ملت بخورند! زهی خیال باطل. کدام آقازاده فرنگ چپیده را دیده اید که هدف و نیتش خدمت به ملت باشد؟ البته تجارت، بیزینس و حقوق ماهی 14 میلیون تومان در آکسفورد، جای خود دارد!

اصلا می دونید چیه؟ می خوایین بگین این جوگیر شده و از این حرفا، عیبی نداره. 
برای من تک تک ملت ایران، مسلمان و غیرمسلمان، حزب اللهی و غیر حزب اللهی، بی حجاب و باحجاب، سوسول و غیرسوسول، که شرافتمندانه زندگی خود را در همین آب و خاک می کنند و به دیگران خدمت می کنند، شرف دارند به حضراتی که با تکیه بر سابقه زندا ن قبل از انقلاب خویش و چهار تا مثلا خدمت بعد از انقلاب، دیگر ایران را جای خوبی بر ای زندگی تشخیص نداده و بچه های شان را فرستاده اند آن ور آب، و برخی نیز خود مفتخرانه تابعیت دوگانه انگلیس اخذ کرده اند!

راستی اگر بنا بر نهی از منکر باشد، این که برخی مسئولین مملکتی و چه بسا در پست های مهم و حتی کاندیدای ریاست جمهوری، در مقاطعی تابعیت دولت فخیمه بریطانیای کبیر! را دارند، مهم تر است یا تار موی بیرون از حجاب دخترک جوانی که تا امروز همین سیمای ضرغامی خودمان، نه تنها هیچ از دین برایش نگفته، که جدیدترین شیوه های رابطه محرم و نامحرم، آرایش، عمل بینی و گونه و .... را ترویج کرده است.

همه داستان از خیلی وقت پیش شروع شد. از وقتی که در خیابان شاهد برخوردهایی به نام نهی از منکر با جوان ها بودم. در نمایشگاه کتاب تهران که بزرگ ترین تحول فرهنگی کشور محسوب می شود، متاسفانه شاهد حضور انبوه و فشرده گشت های مختلف به عنوان و بهانه "ارشاد" بودم. و از همه بدتر، تصویر دخترکی که بر زمین انداخته شده و ... حتی دلم نیامد – بله شما بگید جرات نکردم – عکس او را بگذارم که مظلومانه بر زمین انداخته شده بود.

با دیدن آن عکس، رگ غیرتم بدجوری تکان خورد و احساس بی غیرتی کردم. یک آن با خودم گفتم: 
- آن روز که برای دفاع از اسلام، انقلاب و ملت ایران به جبهه رفتیم، شهید دادیم و تیر و ترکش خوردیم، مسلمان و مسیحی، یهودی و زرتشتی، شیعه و سنی و بی حجاب و باحجاب، تعیین نکردیم! همه را به یک چشم، هموطن و ناموس خویش دانستیم و در راه دفاع از آنها جان خویش بر کف گرفتیم.

تا این که دیروز شنیدم در ایستگاه متروی سرسبز تهران، دختر جوانی را به دلیل حجاب نادرستش، گرفته اند. مثل همیشه هم، با عزیزم، جونم و دختر گلم، طرف را تا خودروی ون ارشاد کشانده و در مقابل چشمان متعجب و عصبانی همین ملت ایران، بر سرش ریخته و جلوی دیدگان همه، به باد کتک گرفته اند که چرا به زبان خوش ماموران سوار نشده است؟!

از فرمانده محترم نیروی انتظامی این سوالات دارم:
- آیا در هر کدام از گشت های امر به معروف و نهی از منکر، مقام قضایی حضور دارد و به لحظه و آن، افراد را محاکمه کرده و حکم صادر می کند؟
- آیا ماموران امر به معروف و نهی از منکر، حکم قضایی برای اجرای حدود شرعی دارند؟ 
- و به راستی، کتک زدن دختری جوان توسط دو مامور چادری، جزو حدود شرعی محسوب می شود؟

سردار!
واقعا فکر می کنی با این عمل چه در مقابل دیدگان مردم - که معتقدم به عمد صورت می گیرد - و چه در بسا در خفا، چند درصد مردم جذب اسلام شده و سر بر احکام دین می سپرند؟
اگر با گوش جان بشنوی، مطمئنا لعن و نفرین های شاهدین و اهانت شان به نظام را خواهی شنید.
واقعا اگر ما نخواهیم کسی این گونه دیگران را به اسلام ارشاد کند، باید چه کنیم؟

حاج خداکرم کجایی؟!
می دونم داری از اون بالا بالاها بر بی غیرتی من می خندی! بخند که دنیا داره بهمون می خنده.
منتشر شده در مجله پنجره شماره 137 شنبه 20 خرداد 1391 صفحه 13

گریه کن سرباز!

گریه کن سرباز، گریه کن تا سبک شوی... گریه کن، به خاطر گوهر مادری که از تو ستانده اند، و در عوض تو را مفتخر! کرده اند به این لباسها. این لباسها که اصلاً به قامت تو سازگار نیست... گریه کن که تاج زن بودن از سرت افتاده...



آهای سرباز، آهای مادر!...

گریه کن، تو حق داری گریه کنی. شاید ماهها و سالهاست که فرزندت را ندیده ای.
فرزند دلبندت را. کودک معصومی که تاب دوری مادر نداشته و حتماً از تو بیشتر، برایت دلتنگی می کرده.

گریه کن سرباز، گریه کن تا سبک شوی...
گریه کن، به خاطر گوهر مادری که از تو ستانده اند، و در عوض تو را مفتخر! کرده اند به این لباسها.
این لباسها که اصلاً به قامت تو سازگار نیست...
گریه کن که تاج زن بودن از سرت افتاده...
گریه کن که هیچ لذتی به پای مادری نمی رسد و تو را محروم کرده اند، ذائقه ات را خراب کرده اند...

اما
من چند حرف دیگر با تو دارم سرباز...
تو مادری، حق داری بچه ات را دوست داشته باشی... حق داری برایش دلتنگ شوی...



سوالی از تو دارم:
این کودک را می شناسی؟

می بینی پدرش با چشمان بسته، چگونه صورتش را لمس میکند؟
می بینی چگونه کفشهایش را درآورده تا در آغوش پدر، گم شود ؟
این پدر یکی از زندانیان تو و دوستان توست در عراق...
چه میشد اگر اجازه میدادی این پدر، بچه اش را ببیند؟
فکر کردی فقط خودت به فرزندت عشق می ورزی؟



این دختر را چطور؟
حتماً او را دیده ای...

در کوچه پس کوچه های بصره... پای برهنه می دوید و خنده کودکانه ای بر لب داشت...
الان به نظرت لکه های سرخ روی لباسش، نقش گلهای سرخ است یا رد پائی از خون تازه ؟
یا لکه های قرمز روی زمین، گلبرگهای پرپر شده گلهای پیراهن اوست؟
صورت ظریف او را با اسلحه ای که در کنارش به دست گرفته ای چه کار؟
ببین چه گریه ای میکند؟ چه خونی از صورتش جاری است؟
این رنگین تر است یا خون فرزندت که اینچنین در آغوشش کشیده ای؟
حال این دخترک را خوب ببین. نتیجه کارتو وهمکاران توست و تا ابد با شما خواهد ماند.
این است آنچه برای این دختر و مردمش هدیه برده ای...


این پدر را میشناسی؟

دارد به چه حالی، جسم بی جان دخترش را میگذارد کنار بقیه جنازه ها.
یادت هست؟ همین چند شب قبل، خانه شان را بمباران کردید.
تو و همقطارانت.



این را چطور؟

این اما مال افغانستان است.
شاهکار قدیمی تر شما.
اما مگر زخم این پدر کهنه می شود؟
این هم کادوی یکی دوسال قبل توست برای کوکان افغان.........

از این دست اگر بخواهم برایت بیاورم، بسیارست...
سردشت ، حلبچه ، قانا... صبرا و شتیلا... و ....فلسطین و ....

گریه کن سرباز
گریه کن، اما نه فقط برای دلتنگی فرزندت ...
شاید نپذیری، اما من در گریه های تو هیچ عاطفه ای نمی بینم سرباز!
گریه کن برای انسانیتی که در زیر پای تو و رهبرانت لگد مال شده...
گریه کن برای عاطفه ای که در وجودت مرده...
گریه کن برای شرف و آزادگی که از دست داده اید...

منبع: وبلاگ علی صادقی

بدون شرح 2

قابل توجه عماراتی ها !!!!!!




پ ن :

یه روزنامه ی اردنی خبر زده که آمریکا چهار شنبه به ایران حمله میکنه، اینا هم کامنتهای زیر اون تو یه سایت فارسی!

* ما 4شنبه امتحان داریم لطفا بندازین جمعه
* من چهارشمبه چک دارم !
* منم چهارشنبه امتحان دارم . موندم چیکار کنم . برم جنگ نَرَم جنگ...
... * پس چرا ساعت شو نگفته؟! شاید ما خونه نباشیم...
* حالا من چی بپوشم؟!
* ما شماره ماشین مون فرده، فک نکنم بتونیم تــو این حماسه آفرینی حضور بهم برسونیم!
* میشه بهش بگین موقع برگشت منو به عنوان غنیمت ببرن آمریکا 
* سه شنبه حمله کنن تا چهارشنبه تمومش کنن که پنج شنبه جعمه بریم دَدَر!!
* شام هم میدن؟
* ایول ، بالاخره یه بهونه جور شد من پنجشنبه نرم عروسی. از جنگ برگشتم خستم ! تازه اگه اسیر نشم و برگردم
* بگو سر راه نون بگیره...
* ای بابا حالا نمیشه جمعه عصر باشه آخه عصرای جمعه خیلی دلگیره آقا ما از مسئولین خواهشمندیم جمعه حول و حوش ساعت ۳-۴ حمله کنن بعد از ناهار

کاترین

عکس های کاترین 


برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین
کاترین کاترین کاترین

 

پاندورا

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا
پاندورا پاندورا پاندورا

 

سری دوم عکس های نازنین بهار

اولین عکسایی که تو ویلاگ گذاشتم، عکسای دختری بود که اسمش رو نازنین بهار گذاشتم. چون اونوقت من و همسرم فکر می کردیم بچمون دختر میشه و اسمش رو نازنین بهار میذاریم. اما خدا یه پسر قند عسل بهمون داد که تا سه ماه دیگه بدنیا میاد. 

حالا بعد از مدتها سری دیگه ای از عکسای نازنین بهار رو براتون میذارم البته با سروشکل جدید که امیدوارم خوشتون بیاد. برای دیدن سری اول عکسای نازنین بهار اینجا را کلیک کنید. 


برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار
نازنین بهار نازنین بهار نازنین بهار

 

عکس های گابریله


در این مطلب مجموعه عکس های گابریله را براتون آماده کردم.

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله
گابریله گابریله گابریله

 

نگاهی نو

در این مطلب عکس هایی بسیار زیبایی را از یکی از عکاسان مشهور جهان براتون گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد. 


برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره
منظره منظره

 

عکس های آلیس | سری اول

امروز یه هدیه فوق العاده براتون آماده کردم. سری اول عکس های آلیس خانم ناز و دوست داشتنی. امیدوارم خوشتون بیاد. بازم بیاین پیشم.  

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس
آلیس آلیس آلیس

 

حمله شیر به آهو و بچه آهویی در شکم مادرش


 

شیر به اهو حمله کرده و شکمش را پاره کرده است

شیر بچه ای در شکم آهو دیده و آنرا در می آورد

شیر آن نوزاد نحیف را در اورده است

شیر بر زمین افتاده و حرکتی نمی کند، عکاس بعد از مدتی به او نزدیک شده و می بیند دق کرده و مرده است

شما این تصویر و حرکت این حیوان را که خوی او درندگی است را در کنار کارهای آمریکایی ها در افغانستان و 

صهیونیست ها در غزه و فلسطین قرار دهید

مردم افغانستان خواستار محاکمه عاملان کشتار زنان و کودکان شدند

عکس های ملیسا | سری اول

ب

برای مشاهده عکسها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا
ملیسا ملیسا ملیسا

 

عکس های آماندا

سلام به همه دوستای عزیز و نازنینم. تقریبا نصف سال با هم بودیم و شما من و ما رو تحمل کردین. امیدوارم که سال نو رو با شادکامی آغاز کنین و نوروز خوبی رو پیش رو داشته باشین. فعلا هدیه پیشاپیش من به مناسبت عید مجموعه عکس های آماندا کوچولوئه. اگه فرصت بشه با هدیه مفصل تری خدمتتون میرسم. 

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

آماندا آماندا آماندا
آماندا آماندا آماندا
آماندا آماندا آماندا
آماندا آماندا آماندا
آماندا آماندا آماندا
آماندا آماندا آماندا

 

روایت مستندساز آمریکایی از تهران

روایت تصویری مستندساز امریکایی از «مرز پرگهر، ایران»/2
گشت و گذار در تهران؛ شهر خنده و دود و دانشجوهای بازیگوش و آب انارهای هوس‌برانگیز

«ریک استیو» یکی از مستندسازان معروف امریکا است که سفرهای متعددی به کشورهای مختلف جهان داشته و مستندهای زیادی در این زمینه تهیه کرده است. استیو در این زمینه کتاب‌هایی را هم منتشر کرده است که با استقبال گسترده افکار عمومی در ایالات متحده روبرو شده است.

به گزارش رجانیوز، ریک استیو بهار سال ۱۳۸۷ هم به ایران آمد و یک گردش ۱۲ روزه در ایران داشت و در طی این سفر، مستندی ساخت که با استقبال مردم امریکا مواجه شد و صفحه‌ای که او برای دریافت و انعکاس نظرات بینندگان درنظر گرفته بود، مملو از نظرات مثبت و ابراز امیدواری برای سفر به ایران شد.

برای دانلود فایل اینجا کلیک کنید.

بسیاری از این مخاطبین از استیو به‌ خاطر ارائه یک تصویر واقعی و رنگی از ایران تشکر کردند؛ تصویری که رسانه‌های یک‌جانبه‎نگر و دولتی امریکا سال‌هاست مانع دیده شدن آن شده‌اند. تأثیرگذاری این فیلم تا جایی بود که یکی از مخاطبان امریکایی درباره آن نوشت: «فیلم را دو بار دیدم و کلی گریه کردم که چرا باید در کشوری زندگی کنم که رسانه‌ها و دولتش موجب می‌شوند مردم از کشور زیبا با مردمانی دوست داشتنی مثل ایران غافل باشند.»

استیو خاطرات دست‌نویس خود از این سفر را هم در اینترنت منتشر کرده که آن هم با استقبال خوبی روبرو شده است. رجانیوز به منظور آگاهی مخاطبان فارسی‌زبان از محتوای این مستند پربیننده و محبوب، اقدام به انتشار سلسله‌وار خاطرات این مستندساز امریکایی می‌کند که بخش دوم این سفرنامه جذاب، شیرین را در ادامه می‌خوانید:

تهران؛ پسته بهشتی در ارتفاع

راستش را بخواهید تا زمانی که این سفر قطعی شود و وارد آن شوم، نسبت به آن تردید داشتم اما بالاخره چشم باز کردم و خودم را در خیابان‌های تهران دیدم. همه چیزهایی را که شنیده بودم، با دیدنی‌هایم مقایسه کردم؛ از سپاه پاسداران تا بزرگراه‌های چهاربانده، یادواره‌های مرگ بر امریکا، استقبال گرم و صمیمی و همراه با لبخند مردم... ایران واقعا یک مجموعه هیجان‌برانگیز و البته متناقض است.

تهران یک پایتخت جوان، پرشور، پر از انرژی و شلوغ است و در واقع قلب نوین ایران. کلان‌شهری غبارآلود با حدود 14 میلیون نفر جمعیت که در حال رفت و آمد هستند و از آپارتمان‌های بلند مملو است و حصاری از کوه‌های زیبا اطراف آن را در بر گرفته است. من بر روی بالکن طبقه 15 هتل زیبا و مدرنی که ساکن آن هستم، قدم می‌زنم و از دیدن و شنیدن این شهر درخشان در گرگ و میش صبح لذت می‌برم. برف تازه‌ای هم که بر روی نوک قله دماوند در شمال تهران نشسته، منظره‌ای جذاب و شیک ایجاد کرده است.

ماشین‌ها بدون توجه به قوانین رانندگی حرکت می‌کنند و در کمال تعجب هیچ مشکل و تصادفی هم پیش نمی‌آید! هتل این روزها به خاطر برگزاری کنفرانس ملل اسلامی شلوغ و در هیاهو است؛ کشورهایی که پرچم آنها بر سر در هتل نصب شده است. البته اثری از خط‌های قرمز و ستاره‌ نیست و این یعنی خبری از پرچم ایالات متحده آمریکا نیست. من کلا به جز در یک نماد انقلابی علیه استعمار، اثر دیگری از پرچم آمریکا در تهران ندیدم.

در هنگام ورود به هتل یک دستگاه "ایکس ری" گذاشته شده و هر کس که قصد ورود به هتل را دارد، باید وسایل خود را از درون دستگاه عبور دهد. خیلی جالب است که ایرانی که ما تصور می‌کنیم باید از خودمان در برابر آن حفاظت کنیم، دقیقا از تکنولوژی روز برای مقابله با تروریست‌ها استفاده می‌کند.

من در اتاقم قدم می‌زنم و در حالی که یک لیوان آب انار استثنایی می‌نوشم و لب‌هایم را به خاطر طعم ترش عالی آن می‌مکم، یک مشت پسته اصل ایران از روی میز برمی‌دارم و در دهان می‌ریزم و به بهشت می‌روم... تلویزیون را روشن می‌کنم. بی‌بی‌سی، سی‌ان‌ان و شبکه‌های زیادی در داخل ایران که مشغول پخش اذان هستند. یک شبکه هم مستندی زیبا از طبیعت بکر و ناب ایران نشان می‌دهد؛ آبشاری که از ارتفاع بالا فرو می‌ریزد و با صدایی بلند به صخره‌ها برخورد می‌کند. یک شبکه هم به طور مستقیم، کعبه قبله مسلمانان را نشان می‌دهد.

ایران، مدارک همکارانم را بررسی و تایید کرد. امروز به دفتر وزارت امور خارجه رفتیم تا کارت خبرنگاری خودمان را تحویل بگیریم. یک خانم موجه و با وقار که پوشش کامل و آراسته‌ای داشت، عکس‌های ما را تطبیق داد و با ظرافت خاصی تلفظ اسامی ما را پرسید تا آن‌ها را به فارسی ترجمه کند و بنویسد. آژانس مسافرتی که تحت نظارت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران است، یک راهنما را با ما همراه می‌کند که در نظر من یک مامور دولتی است. "سید" هر جا که دوربین ما باشد، هست؛ حتی زمانی که فیلم‌بردار من وسط ترافیک ماشین و جمعیت در حال تصویربرداری بود و حتی وقتی پشت موتورسیکلت سوار بود.

جالب است که دو خود شیفته اساسی (یعنی من و سید) در طول سفر بسیار با هم دوست شدیم و خاطره تاریخی هم از سوختن زیر آفتاب پرسپولیس (تخت جمشید) داریم. از حق نگذریم، سید واقعا در چند مرحله اساسی به کمک ما آمد. هر زمان که ما می‌خواستیم از یک مکان مذهبی یا با اهمیت تاریخی تصویربرداری کنیم، یک مامور حفاظتی پیش ما می‌آمد و درخواست مجوز می‎کرد. سید هم با زبان شیرین فارسی هدف ما و اینکه کی هستیم و به چه منظور به ایران آمده‌ایم. قوانین ایران تا اندازه‌ای با هم تداخل دارند و این مساله ممکن بود کار ما را با مشکل روبرو کند که سید همیشه راه‌حلی در آستینش داشت و کار ما را راه می‌انداخت.

خیلی از خوانندگان وبلاگم قبل از سفر به ایران هشدار داده بودند که دسترسی من برای فیلم‌برداری بسیار محدود خواهد بود و منحصر به تصاویر طبیعی زیبا از این کشور است اما آنچه در واقعیت بود، من واقعا دسترسی محدودی نداشتم و آزادی خیلی خوبی برای کار من در جریان بود. سید که همراهم بود، هیچ‌وقت من را از فیلم‌برداری از مکان خاصی بازنداشت و حتی زمانی که جایی از من می‌خواست تا دوربینم را خاموش کنم، من واقعا می‌فهمیدم که صلاح و خیر من را می‌خواهد. مثلاً فیلم‌برداری از بانک‌ها به‌دلیل امنیتی و از زنان به دلیل عفت و حجاب آنان مشکل بود، اما به‌طور مستقیم دولت ایران هیچ ایرادی بر فیلم‌برداری من نگرفت و من آزاد بودم از همه چیز که مورد نیازم بود، فیلم‌برداری کنم.

ما همچنین کاملاً آزاد بودیم که با مردم در خیابان حرف بزنیم و فیلم‌برداری کنیم. قبلا تصور می‌کردم همان حسی که در اتحاد جماهیر شوروی داشتم و همه مردم به‌طور جدی از سوی دولت برای حرف‌های‌شان کنترل می‌شوند، خواهم داشت اما اصلا این‌گونه نبود. من خیلی راحت در خیابان‌ها گشت می‌زدم و هر سوالی که دوست داشتم از مردم می‌پرسیدم و با آنها شوخی می‌کردم و می‌خندیم و آزادانه تصویربرداری می‌کردم.

مردم ایران خیلی خوشرو و خنده رو هستند و وقتی می‌فهمیدند که از کجا آمده‌ام، این خنده بازتر می‌شد. من واقعا تجربه سفر به چنین جایی را نداشتم که تا این حد بتوانم با مردمش ارتباط دوستانه برقرار کنم. مردم عادی تنها می‌خندند و از اینکه زبان من را نمی‌فهمند، گیج می‌شوند اما جوان‌های تحصل کرده، تسلط خوبی به انگلیسی دارند و با من صحبت می‌کنند. مردم عادی هم بسیار خونگرم هستند؛ بسیار دلپذیر، خندان و البته بسیار مودب و باشخصیت.

از نظر اقتصادی، مردم ایران مانند جامعه آمریکا نیستند که همه چیز را در کار سخت و درآمد بیشتر بدانند. درآمد متوسط مردم در سال بین 5 تا 15 هزار دلار در سال است، با این تفاوت که تقریبا مالیاتی پرداخت نمی‌کنند و دولت بودجه اداری خود را از فروش نفت به‌دست می‌آورد. به همین دلیل بهره‌وری در ایران بسیار پایین است و انرژی به دلیل ارزان قیمت بودن، به طور فزاینده‌ای از سوی مردم به هدر می‌رود...

پرواز از نگاهی دیگر

در این مطلب عکس هایی بسیار زیبایی را از هواپیماها براتون گذاشتم. 

در مورد آلبوم موسیقی باید بگم که اگه دکمه پخش مربوط به هر قطعه کار نکنه احتمالا مشکل از خود سرور پرشین گیگ هستش. برای شنیدن همین موسیقی ها می توانید از بخش امکانات وبلاگ استفاده کنید و با دکمه های prev و next به موسیقی دلخواه خود گوش کنید.

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما
هواپیما هواپیما

 

عکس های والنسیا | سری اول

در مطلب عکس های والنسیا خانم رو براتون گذاشتم. در مورد آلبوم موسیقی باید بگم که اگه دکمه پخش مربوط به هر قطعه کار نکنه احتمالا مشکل از خود سرور پرشین گیگ هستش. برای شنیدن همین موسیقی ها می توانید از بخش امکانات وبلاگ استفاده کنید و با دکمه های prev و next به موسیقی دلخواه خود گوش کنید.

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا
والنسیا والنسیا والنسیا

 

عکس های سوفیا کوچولو

در مطلب عکس های یه دختر ناز به اسم سوفیا رو براتون گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد. بازم ازتون میخوام هوای بچه ها رو داشته باشین و سعی کنین دنیای زیبایی رو براشون فراهم کنین.

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا
سوفیا سوفیا سوفیا

 

سری دوم عکس های آیسان کوچولو

در این مطلب سری دوم عکس های آیسان کوچولو را برایتان آماده کرده ام. برای مشاهده سری اول عکس های آیسان کوچولو می توانید اینجا را کلیک کنید.

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.

 

بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز رویای پرواز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز
بچه های ناز بچه های ناز بچه های ناز

 

آرمیتا دختر همه ایران

این مطلب را به نقل از پایگاه خبری رجا نیوز  برایتان آماده کرده ام.

چگونه آرمیتا "اشک" دانشجویان را درآورد

 

در سومین روز از اردوی آموزشی تشکیلاتی جهاد اکبر،دانشجویان عضو اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان مستقل میزبان خانم شهره پیرانی (همسر شهید رضایی نژاد) و آرمیتا رضایی نژاد بودند.

 

به گزارش خبرنامه دانشجویان ایران؛ متن زیر حاشیه‌نگاری محسن اقبال‌دوست دانشجوی حقوق دانشگاه قم از حضور همسر و فرزند شهید داریوش رضایی‌نژاد در جمع دانشجویان است.

نویسنده این مطلب به تحریریه "خبرنامه دانشجویان ایران" اصرار داشت تا این مطلب با عنوان "دنیای رنگی آرمیتا" منتشر شود:

می ترسیدم! نه اینکه از اجرا بترسم! تا حالا با خانواده شهید صحبت نکرده بودم و نمی دانستم چه بگویم! اگر کلی هم حرف را در دهانت مزه مزه کنی باز وقتی که حرف را زدی نمی دانی که دل دختر شهید را سوزاندی یا نه! شما جای من بودی چه می کردید؟ به بچه ها می گفتم کاش می شد کسِ دیگری را برای اجرای برنامه بیاورند. گفتم خانم باشد بهتر است! بچه ها مخالفت کردند. نمی دانم این آقای بهداد پور را چه کسی سر راه گذاشت! می گفتند که دانشجوی دانشگاه یاسوج است و سابقه اجرا داشت. خلاصه ما هم از خدا خواسته، گفتیم که به او بگویید که برنامه را اجرا کند! 

سه روز بود بهش می گفتم:« امین جان! بشین این کلیپ برنامه همسر شهید رضایی نژاد رو درست کن!» انقدر پشت گوش انداخته بود تا وقتی که یک ساعت بیشتر به برنامه نمانده! شده بود مثل برج زهر مار! کوچکترین حرفی او رو که تو اتحادیه مقام استاد بزرگی در ساخت کلیپ دارد را از کوره بیرون می برد! حتی به من هم که تو ذوق هنری کمی تا قسمتی ابری قبول داشت تشری زد! اگر کلیپ ازش نمی خواستم شاید مثل دیوار ساکت نمی شدم و حتما او را مورد تفقد ملوکانه! خود قرار می دادم.


یک ساعتی به آغاز رسمی برنامه مانده بود. هنوز برنامه قبلی که میزگردی دانشجویی بود تمام نشده بود. به شدت خوابم می آمد. انتهای سالن آمدم و در غرفه خبرنامه دانشجویان دراز کشیدم. پلک هایم سنگین شده بود. چرتی زدم. نمی دانم چقدر می شد که چرت می زدم که با صدای دست حضار بیدار شدم. ابتدا تصور کردم که آرمیتا با مادرش آمده اند ولی بعد فهمیدم هنوز برنامه قبلی تمام نشده و تشویق حضار برای آن برنامه است. انگشتانم را داخل موهایم بردم و سرم را چنگ زدم. انگار یکسال بود که خوابیده بودم. منگ بودم و ژولیده. روی پایم ایستادم که دیدم دم در غرفه خبرنامه دانشجویان شلوغ است که ناگهان چشمم به کودکی افتاد. آرمیتا بود! آرمیتای رضایی نژاد. نمی دانستم چه کاری باید بکنم. شانه ام را که این روز ها به خاطر جنگلی که روی سرم روئیده همیشه همراهم است را برداشتم و سر سری چند حرکت اریب روی سرم انجام دادم! مثلا شانه کردم. بچه ها با همسر شهید رضایی نژاد مصاحبه می کردند و آرمیتا هم هم همانطور که تصور می کردم توی بغل علی بود. از تهران منتظر بود تا آرمیتا را ببیند. به طرف آرمیتا رفتم. گوشی موبایلم را در آوردم و عکسی که آرمیتا در حال نشان دادن نقاشی اش به آقا است را نشانش  دادم. گفتم:« آرمیتا این کیه؟» عجب سوال احمقانه ای! خب معلوم است دیگر! گفت:«این آقا خامنه ایه! اومده بود خونمون. منم دارم بهش نقاشیم رو نشون می دم.» صدایم رو پائین میارم انگار که می خوام یه حرف خصوصی به آرمیتا بگم:« آرمیتا! آقا چیزی هم بهت داد؟» اول دستان کوچکش رو به نشانه نفی بالا می بره و با لحن دخترانه ای گفت: «نه!» ولی بلافاصله گفت:سکه!


آرمیتا بود که بین بچه ها دست به دست می گشت و با همه عکس یادگاری می انداخت. بیشتر از همه علی بود که پای ثابت عکس های یادگاری بود! محمد حسین پرتویان در رده دوم قرار داشت و جعفر هم در رده سوم قرار داشت! و تو باید می دیدی آنطرف سالن را که چه با حسرت نگاه می کردند خانم ها آرمیتا را که مگر این آقایان دست از سر آرمیتا بردارند و بفرستندش آنطرف تا کمی آنها فرزند شهید در بغل بگیرند و بوی شهید را استشمام کنند! ولی مگر آقایان حواسشان بود!

بچه ها در همین فاصله دفتر نقاشی و مداد رنگی بیست و چهار رنگی برای آرمیتا آوردند. آرمیتا همان جا بساطش را پهن کرد و مشغول کشیدن نقاشی شد. چقدر به نقاشی علاقه داشت!


مجری برنامه بالا رفت و با صدای خراش خورده وجا افتاده ای دکلمه ای خواند و بعد از خانم پیرانی همسر شهید رضایی نژاد دعوت کرد تا روی سن بیاید! و تو می دیدی که یک نفر بدو از ته سالن به طرف پشت سن رفت درحالی که لب تاپی دستش بود! یک نفر نبود به این امین بگوید که عزیز دلم خب زودتر کلیپ رو درست می کردی که الان اینجوری به جای کلیپ، لب تاپ را نیاری پشت سن!

کلیپ پخش شد! وای! مگر کسی نبود به او بگوید که همسر و فرزند شهید هم این کلیپ را می بینند! آرمیتا هنوز پائین بود! با مداد رنگی و دفتر نقاشی که بچه ها برایش خریده بودند مشغول نقاشی بود و دنیایش چقدر رنگی بود! خانمی که آرمیتا را نگه می داشت سعی می کرد که حواس آرمیتا را پرت کند! مداد هایش را به او نشان داد! صدایش را خوب نمی شنیدم ولی فکر کنم که می گفت: آرمیتا نقاشیت چقدر قشنگه! اصلا مگر مهم است که او چه می گوید؟ مهم این است که آرمیتا هیج جوره حواسش پرت نمی شد! تلاش خانمی که مواظب آرمیتا بود وقتی رنگ باخت که تصویر داریوش رضایی نژاد در کلیپ پخش شد! آرمیتا دیگر نقاشی نمی کرد! ابتدای کلیپ، تصویر و صدای کودک بود که خنده می کرد. همین کافیست که تمامی بچه های زمین اسباب بازی و مداد رنگی شان را کنار بگذارند و بنشینند پای فیلم! مضاف کن شما تصاویر شخصی آرمیتا با پدرش را! کسی را ندیدم که گریه نکند! بچه ها برای آرمیتا خوب خواهری وبرادری کردند! گفتم الان است که دیگر کسی نتواند آرمیتا را کنترل کند! البته همه تصوراتم وقتی رنگ باخت که فیلم حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید رضایی نژاد پخش شد! آرمیتا انگار تصویر آشنائی دیده باشد با ذوق و شوق برای خانم همراهش تعریف کرد! برق ها که روشن شد آرمیتا مشغول نقاشی خودش شد. مداد سبزش را برداشت!


مجری خواست تا آرمیتا هم روی سن بیاید. مثل اینکه خانم پیرانی راضی نبود آرمیتا روی سن بیاید. ولی چون دیگر مجری دعوت کرده بود راضی شد که آرمیتا هم بیاید. این نکته را از آنجا متوجه شدم که خانم پیرانی گفت: جلسه را از رسمیت انداختید! آرمیتا را از جلوی سن فرستادند بالا. سریع برگشت گفت: دفتر نقاشی و مداد رنگیم رو بدید! مداد رنگی و دفتر نقاشی اش را فرستادند بالا! آرمیتا هم مشغول نقاشی شد! مداد نارنجی را برداشت! مادرش هم پوشه آبی رنگش را باز کرد!

خانم پیرانی شروع به خواندن متنی که آماده کرده بود کرد! داریوشش را صدا زد! زیاد حواسم به صحبت های خانم پیرانی نبود. آرمیتا را زیر نظر داشتم. کودک تیزهوشی بود! دکور روی سن را وراندازی کرد و روی عکس پدرش که در سمت چپ سن بود خیره شد! شنیده بودم که خیلی حساس است اگر عکس پدرش کنار عکس بقیه شهدای علمی نباشد! خدا رو شکر آبرو داری کردیم! مداد زردش را برداشت! چند باری هم که به حرف های خانم پیرانی گوش می کردم، باز بیشتر حرکات آرمیتا را زیر نظر داشتم! یک چیز  خیلی برایم جالب بود! خانم پیرانی بیشتر به جای اینکه از خودش و داریوش رضایی نژاد بگوید، از داریوش و اهدافش حرف می زد. چقدر زود این زن تکلیفش را فهمید! تکلیف زینبی! برایم جالب بود که همسر شهید وقتی می خواست شوهر دانشمندش را معرفی کند گفت:« شهید داریوش رضایی نژاد چون سایر همرزمانش نخبه ای بی ادعا با شرح علمی افتخار آمیز است.» همرزم! یعنی تو می خواهی بگویی که همسر شهید برای اینکه متنش زیباتر شود می گوید همرزم یا به این گزاره اعتقاد دارد؟ رهبرش که اعتقاد دارد! « دانشجویان عزیز از شما تقاضا دارم که در راه ایجاد تغییر و حرکت به سوی پیشرفت علم و تکنولوژی ، در هر کجا که هستید، گام بردارید.» پس اگر می خواهی شهید شوی باید داریوش شوی!

« ... اما در همین عمر کوتاه و پرثمر به گونه ای درخشید که کوردلان تاب وجود نازنین وی را نداشتند، و در نهایت قصاوت و جلوی چشمان دختر خردسالش وی را با شلیک شش گلوله در عصر روز یک مرداد نود به شهادت رساندند.» آرمیتا مداد سیاهش را برداشت!


« ... از جامعه ی علمی ایران خواستارم که در راه آرمانهای این شهیدان، گام های استوار علمی بردارند. انتظار من از جامعه علمی کشور این است که اهداف و آرمان های این شهیدان را ادامه دهند و همه با هم در راه ایرانی  آزاد و مستقل در همه ی زمینه های علمی گام برداریم.» آرمیتا مداد سرخش را برداشت!

«... من ایمان دارم که روشنی روزی بر تاریکی چیره خواهد شد و دنیای بی نور و تاریک دشمنان این مرز و بوم که برای رسیدن به اهداف پلیدشان از هر شیوه ی غیر انسانی استفاده می کنند و به قولی هدف وسیله شان را توجیه می کند، تا جایی که به کودک چهار و نیم ساله ای که عاشقانه پدرش را دوست دارد نیز رحم ننموده و در مقابل دیدگان معصومش پدر را به جرم توانایی علمی و دانشش به گلوله می بندند، روزی مجبور خواهد بود با طلوع خورشید عدالت و حقانیت به زانو نشسته و کنار رود.» آرمیتا مداد آبی رنگش را برداشت!


 مجری با لحنی اتو کشیده و با پرستیژ خاصی و مثل اینکه نطق پیش از دستور صحن علنی مجلس را بخواهی بخوانی رو به آرمیتا گفت:
-آرمیتا خانم! الان که در بین دانشجویان هستید چه حسی دارید؟
آرمیتا بر عکس مجری با لحن کودکانه خودش گفت: «حس دارم که بابام الان پیشمه!» بعضی ها نفهمیدند و خندیدند! 
مجری باز هم در قالب نطق پیش از دستور سوال بعدی را پرسید: «خب چه صحبتی با دانشجویان دارید؟»
«دوست دارم بگم که بابام شهید شده!» دست مادرش درد نکند! خوب به آرمیتا یاد داده که چطور زینبی باشد و شهادت پدرش را فریاد بزند و به آن افتخار کند!

مادرش انگار با آرمیتا درسش را تمرین می کند!« آرمیتا برا چی بابا رو شهید کردند؟» آرمیتا با لحن دخترانه اش گفت « واسه اینکه آدم خوبی بود» همه فهمیدند و گریه کردند!


«اسرائیل کشور آدم بدهاست!» این را وقتی گفت که مجری ازش پرسید که چه کسی پدرت را کشت؟ آرمیتا به مادرش یا به عبارت بهتر به شهادت پدرش درس پس می داد! چقدر زود آرمیتا با مفهوم مسئولیت پذیری گریبانگیر شد! مسئولیت خون پدرش!

مجری از آرمیتا که حالا به خاطر قد کوچکش ایستاده می خواهد نقاشی اش را به حضار نشان دهد. ولی آرمیتا می گوید که هنوز نقاشی اش کامل نشده، مثل وقتی که آقا خانه شان بود. آری آرمیتا هنوز دنیای رنگی اش را تمام نکرده. یک رنگ را هنوز از مداد رنگی بیست و چهار رنگی اش برنداشته! شاید رنگ کبود باشد برای آسمانش. تیره اش را که رو سیاهی قاتلان پدرش را رنگ بزند.  یا ارغوانی را تا رنگ بزند بازی های کودکانه دختری با پدرش را! شاید هم صورتی را! نقاشی اش  یک فرشته بود در آسمان! خودش را کشیده بود. پیش پدرش می رفت.


خسته کرده بودند آرمیتا را! با لحن بچه گانه اش گفت:«من که خسته میشم وایستم!» بچه است دیگر. بچه هر چقدر هم تیز و باهوش باشد باز بچه است! اصلا بچه اگر بچه گی نکند بچه نیست! پس من نمی دانم چرا از بچه کاری می خواهند که آدم بزرگ ها هم در آن لنگ می زنند! من نمی توانم اینجا از نحوه شهادت داریوش رضایی نژاد بنویسم، آنوقت آرمیتا دوباره نحوه شهادت پدرش را بازگو کرد! یا ما خیلی ظالمیم یا آرمیتا زود بزرگ شده! یا شاید هم هردو! حتی تعریف کردن داستان شهادت پدرش هم کودکانه بود! تصور می کرد که بادکنک ترکیده است زمانی که گلوله سینه پدرش را نشانه رفته است!

مادرش می گفت:«کلیپ و تعریف کردن حادثه ای که برای آرمیتا در مقابل آن چیزی که در  مقابل آرمیتا اتفاق افتاد چیزی نیست! تا مدت ها من و آرمیتا برای هم این حادثه را مرور می کردیم که نکند کسی دوباره سراغ ما بیاید و تیر اندازی کند!» چه کشیده این مادر در این مدت!


آرمیتا می خواهد شعری بخواند:«A'B'C'D…». خنده حضار بلند می شود و بعد دستشان با آرمیتا همراهی می کند! مجری آرمیتا می خواهد که شعری هم به زبان فارسی شعری بخواند.« حلزون اومده باز... می زند بوسه بر آب... شاید او می بیند عکس خود در آب...!» 

آرمیتا خرس سفید پشمالویش را از دست علی گرفت خرسی که به او هدیه داده بودند. وقتی که پائین آمد، طرفش رفتم و گفتم:«آرمیتا! اسم خرست را چی میذاری؟» فوری گفت:« لی لی کوچولو!». و باز هم آرمیتا را به طرف انتهای سالن بردند. اینبار خانم ها طلبکارانه به طرف آقایان آمدند و آرمیتا را با خود بردند! لحظه ای بعد آرمیتا کوچولو در سیاهی چادر خانم ها گم شد.

برای آرمیتا

سلام آرمیتا! سلام آرمیتا رضایی نژاد پنج ساله! سلام دختر شهید!

شنیدم تازگی ها میهمان عزیزی داشته ای. آقا آمده بوده دیدن شما. شنیده ام برایش نقاشی کشیده ای. برایش پری دریایی کشیده ای. کلی در مورد پری دریاییت برای آقا شیرین زبانی کرده ای. شنیدم از مهمانت پذیرایی کرده ای. برایش بادام زمینی برده ای. شنیدم به آقا گفته ای اسراییلی ها پدرت راشهید کرده اند. گفته ای "اسراییل جزیره ی آدم بدهاست. آدم خوبا رو شهیدشون می کنن" و در ادامه برای اسراییلی ها پیغام فرستاده ای که " اول دستگیرشون می کنیم بعد میندازیمشون جهنم". شنیده ام آخر سر هم آقا خواسته یکی از نقاشی هایت را داشته باشد و تو هم یکی را هدیه داده ای به آقا.

دختر خوب، خوب بلد بودی دل کس را ببری که دل همه ی ما را برده است. خوب بلد بودی برای کشوری که دویست تا کلاهک هسته ای دارد خط و نشان بکشی. خوب بلد بودی به عالم و آدم بگویی برای فهمیدن اینکه اسراییل جزیره ی آدم بدهاست پنج سال سن هم کافیست. لازم نیست آدم حتما متخصص و کارشناس باشد تا بفهمد کار آدم بدها شهید کردن آدم خوب هاست.

باورکن آرمیتاجان بعضی ها جزیره ی آدم بدها را با آدم خوب ها بدجوری اشتباه گرفته اند. الحمدلله که فعلا پنج ساله ای و کاری به کار دنیای سیاست های هنری و هنرهای سیاسی نداری. وگرنه اگر می شنیدی از 16 فوریه یکی از فیلم های ایرانی که کلی جایزه داخلی و خارجی را درو کرده است قرار است در سینماهای اسراییل نمایش داده شود و پوستر فیلم را هم به زبان عبری می دیدی از خودت کلی سوال می پرسیدی که این ماجرا یک شایعه رسانه ای است یا یک خبر تاسف آور؟ تهیه کننده و کارگردان این فیلم در این ماجرا چه نقشی دارند؟ اصلا برای کسی این موضوع مهم هست یا نه؟

آرمیتاجان اگر از من بپرسی آن نقاشی که از پری دریایی کشیدی صد شرف دارد به بعضی فیلم های عزیزان هنرمند!


به نقل از وبلاگ از چشم من



پی نوشت: مثل این که این نوشته به برخی از هموطنان با اصلیت عبریمان (!!!) برخورده و با تشویق های رکیک خود ما را به ادامه عشق به سید علی امیدوارتر کردن...


جادوی فتوشاپ

سلام دوستان عزیز

در این مطلب ضمن معرفی چند سایت معتبر آموزش فتوشاپ که حاوی خودآموزها و ویدئوهای آموزشی بسیاری برای آموزش فتوشاپ می باشند چند تصویر که حاصل جادوی فتوشاپ هستند را تقدیم حضورتان می کنم.

http://psd.tutsplus.com/category/tutorials/

Create a Mobile App Icon in Photoshop 

 

http://photoshoptutorials.ws/

12 Cute Low-Polygon 3D Artworks by Erwin Kho

برای مشاهده عکس ها در اندازه واقعی اندکی روی آنها مکث نمایید و برای ذخیره آنها بر رویشان کلیک کنید.