بلاغ

بلاغ

طعم زندگی به روایت سیب حوا
بلاغ

بلاغ

طعم زندگی به روایت سیب حوا

آفتاب از کدوم طرف دراومده؟


آفتاب از کدام مشرق سر از بالین برداشته که این گونه می خندی

به شاخه گلی که در دست داری قسم

فریب های تو دیگر باور کردنی نیست عزیزم

درس های تو را ازبر شده ام

حنای خنده هایت دیگر برایم رنگ ندارد

آنها را ببر و در خلوت چشمانت به تنهایی من بپاش

من همان چشمان تو را باور دارم

یعنی اگر باوری برایم مانده باشد

 

معصومیت بازیافته


امروز چقدر آسمان ناز آفتاب را کشید

اما از آفتاب خبری نشد که نشد

اما تو باز هم بودی 

با آن نگاه 

با آن شراره

با آن وحشی گری مهربانانه اش

راستی چشم های تو چرا این قدر با دل من بد تا می کنند

وای که دیگر طاقتم طاق شده

دیگر تحمل آن نگاه سرخ فام تو برایم غیرممکنی خواستنی شده

شاید مازوخیسم دارم که هر روز خود را به دست شلاق نگاه تو می سپارم

شاید...

چشم هایش


وقتی نگاهت می کنم

چشم هایت مرا مجذوب چه می کند که این همه طوفان در دلم جوانه می زند

چشم های تو را با چه زبانی باید خواند

مگر راز چشم های تو خواندنی است

می دانم خوب می دانم

زبان چشم های تو را تنها شبنم می فهمد

اصلا تو را تنها مریم های باغ خوب می شناسند

به آن چشم های آرام طوفانیت بگو

دست از سر دلم بردارند

دل من حرف های او را نمی فهمد

می دانی که دل من الکن نگاه توست ...

سلام بر عشق


مرا هیچ گاه فراموش نکن!

خیال های بنفشی برایت در سردارم

نقشه های خام مرا 

بنشین و ببین 

که چگونه در کنار حضور آبی تو 

پخته می شوند اما به آبی می گرایند

مرا از یاد مبر

با من باش